دليل بر دروغ زينب كذابه

نويسنده:محمد محمدي اشتهاردي
منبع:داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)
من زينب دختر فاطمه (س) هستم و با اين نام ، از مردم پول مي گرفت . او را نزد متوكل آوردند، متوكل به او گفت : تو زن جواني هستي ، از زمان پيامبر (ص) تا حال بيش از دويست سال مي گذرد . او گفت : پيامبر (ص) دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه خداوند جواني مرا در هر چهل سال به من باز گرداند، و من خود را آشكار ننموده بودم تا اينكه فقر و تهيدستي باعث شد كه خود را آشكار سازم . متوكل ، بزرگان آل ابوطالب و آل عباس و قريش را طلبيد و ماجراي ادعاي آن زن را به آنها گفت . جماعتي از آنها گفتند: زينب دختر فاطمه (س) در فلان سال و فلان ماه از دنيا رفت . متوكل به زينب ادعائي گفت : در برابر روايت اين جماعت چه مي گوئي ؟ او گفت : اينها دروغ مي گويند، زندگي من پوشيده و پراسرار است ، براي من زندگي و مرگ ، مفهوم ندارد . متوكل ، به علماي حاضر گفت : آيا شما غير از روايت ، دليل قاطعي بر دروغگوئي اين زن داريد؟ من از عباس (جدم ، عموي پيامبر) بيزار باشم اگر اين زن را بدون دليل قاطع ، مجازات كنم . حاضران (كه از همه جا دستشان كوتاه شده بود)، به ياد امام هادي عليه السلام افتادند و گفتند: ابن الرضا(امام هادي) را در اينجا حاضر كن ، شايد او داراي دليلي باشد كه آن دليل در نزد ما نيست . ناچار، متوكل براي امام هادي (ع) پيام فرستاد، امام هادي (ع) حاضر شد، متوكل ادعاي آن زن را به عرض حضرت رسانيد، حضرت فرمود: او دروغ مي گويد، زيرا زينب (س) در فلان سال و فلان ماه و فلان روز از دنيا رفت متوكل گفت : اين جمع حاضر نيز، چنين روايت كردند، ولي من سوگند ياد كرده ام كه بدون دليل قاطعي كه خودش تسليم آن گردد، او را مجازات نكنم . امام هادي (ع) فرمود: اين دليل در نزد تو نيست ، بلكه در نزد من است كه هم آن زن را و هم ديگران را وادار به تسليم مي كند. متوكل گفت : آن دليل چيست ؟
امام هادي (ع) فرمود: گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است ، او را وارد اين باغ وحش كن ، اگر او دختر فاطمه (س) باشد، آسيبي نمي بيند . متوكل به زن گفت : تو چه مي گوئي . زن گفت : او (امام هادي) مي خواهد مرا بكشد... بعضي از دشمنان گفتند: چرا امام هادي (ع) به اين و آن حواله مي كند، اگر راست مي گويد: خودش وارد باغ وحش گردد... متوكل به امام هادي (ع) گفت : چرا تو اين كار را نمي كني ؟ . امام فرمود: من حاضرم ، نردباني بياوريد، نردبان آوردند، آن حضرت از پله هاي آن به پائين كه باغ وحش بود رفت ، درندگان و شيرها به حضور امام آمدند، دم خود را به عنوان تواضع تكان مي دادند و سرشان را به لباس امام مي ماليدند، و امام دست بر سر آنها مي كشيد و سپس اشاره به آنها كرد كه به كنار بروند، همه آنها، به كنار رفتند و خاموش ايستادند. متوكل از امام هادي (ع) معذرت خواهي كرد، و امام از باغ وحش بيرون آمد آنگاه متوكل به آن زن گفت : اكنون نوبت تو است از اين نردبان پائين برو. فرياد زن بلند شد: شما را به خدا دست از من برداريد، من دروغ گفتم ، من بر اثر تهيدستي ، و پول جمع كردن ، چنين ادعائي را كردم . متوكل دستور داد او را به جلو درندگان بيفكنند، مادرش واسطه شد و تقاضاي بخشش كرد، متوكل او را بخشيد. و به نقل بعضي او را جلو درندگان انداخت ، و درندگان او را خوردند.